suicidal narcism

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه در ۲۱:۲۸
کفرگویی و تنزل منزلت یا حقیقتی تلخ؟!
انسان...اشرف مخلوقات و تجلی شکوه و جلال خالق یا چیزی میان بوزینه و موجودی خیالی به نام انسان!!؟بوزینه ی ما با تبختر خود را موجودی مهم تلقی می کند که شایسته ی خلقت توسط خداست،اما باید کمی متواضع بود و کمی هم به اجداد حیوانی خود فکر کنیم
چه فرقی ست میان ما و ببری درنده وقتی که هر دو با شکمی خالی مواجه می شویم و حاضریم برای لقمه ای نان دست به هر کار بزنیم؟! او حیوانات دیگر را در هم میدرد و ما حیوانات هم نوع! خود را...
چه فرقی ست میان ما و گربه در حالی که هر دو از برای قضای حاجت به کنجی می خزیم و هر یک به صورتی خود را از باری سنگین تخلیه می کنیم؟! او در باغچه ای و ما بین چهار دیوار...
چه فرقی ست میان ما و تمامی حیوانات و جانداران دیگر در حالی که هر یک به نوعی در شبی مهتابی به کنجی می خزیم و با یار خلوت میکنیم...البته که ما به روی تخت و در اتاقی گرم و راحت و آنها چند متر آن طرف تر و روی چمنزار،اسفالت یا در جوی آبی...
با کمی تفکر می توان دریافت که ما نیز حیوانیم...ما نیز بوزینه ایم! البته شاید با کمی تخفیف بوزینه ای متشخص!!! اما شخصیت مان نیز بویی از انسانیت نبرده است...ما از هر بوزینه ای بوزینه تریم!!! ببر از روی غریزه و برچسب حیوانیتی که ما بر آن نهادیم آهو را در هم میدرد...و باور کنید که اگر گرسنه نباشد صد ها آهو می توانند در کنارش آسوده خاطر خرامان خرامان گام بردارند و گه گاه شکلکی نیز نثار روح ببر کنند...اما ما............اما ما،ما که خود را اشرف مخلوقات می نامیم و دم از انسان و انسانیت می زنیم چه خون ها که بی دلیل به زمین نریخته ایم! چه سقف ها که بر سر بیگناهان خراب نکرده ایم! چه جنگ ها که از روی حرص و طمع آغاز نکرده ایم...و حاصل انسانیت! ما دنیایی ست که امروزه در آن جز تعفن چیز دیگری استنشاق نمی شود!!! دنیایی پر از خشم و نفرت،پر ازحرص و طمع...دنیایی مسموم که در آن تباهی می کاریم و خرمن خرمن کثافت درو می کنیم... دنیایی با آینده ای نا معلوم که در گوشه ای از زمان به ما خیره شده ست،به چشمان سیاه و تارش نگاه کنید!!! روزی به سراغ ما می آید...فرزندان فراموش شده ی انسان...فرزندانی ملعون و منحرف،فرزندان جنگ و نفرت،فرزندان تاریکی و تباهی... راهی که پدرانشان با خونابه رسم کرده اند را دنبال میکنند و به ناکجا میرسند،نا کجایی بس تاریک تر از امروز ما!!! ناکجایی که در آن هرج و مرج بیداد میکند،شک و سوءظن بنیان عقلانیت است...بنگرید به زندگی اشرف مخوقات...این است دنیای این مخلوق منحرف،مخلوقی که شب ها با گوشی پر از قصه های آسمانی و نگاهی دوخته شده به آنسوی آسمان ها به خواب میرود و در خواب به انتظار مسیحای مرده ای می نشیند که شاید روزی بیاید و او و دیگر بوزینه ها را رهایی بخشد،اما فردا که زینگ زینگ ساعت خواب را از چشمانش شست دوباره روز از نو روزی از نو...اما روز و نوری در کار نیست...هر روز ما به شب می ماند،شبی تیره و تار... این است زندگی بوزینه ی آسمانی ما...و ما نیز یکی از این بوزینگانیم،بوزینه ای از بوزینه های خدا

{
زرتشت تنها از کوه به زیر آمد و با کسی رویارو نشد.اما چون به جنگل ها پای نهاد خود را با پیرمردی رویارو دید که از کلبه ی قدیس خویش پی یافتن ریشه در جنگل بیرون آمده بود.پیرمرد با زرتشت چنین گفت :"این آواره به چشم ام بیگانه نیست،سالها پیش از این جا گذشت.نام اش زرتشت بود...اما دگر گشته است" "آن زمان خاکستر ات را به کوهستان بردی و امروز سر آن داری که آتش ات را به دره ها ببری؟! از کیفر آتش افروزی نمی هراسی؟" "آری زرتشت دگر گشته است،زرتشت کودک شده است،زرتشت بیدار شده است،اکنون تو را با خفتکان چه کار؟!" زرتشت پاسخ داد : "من آدمیان را دوست می دارم" قدیس گفت : "چرا من سر به بیابان و جنگل نهادم؟ مگر نه آنکه من نیز آدمیان را بی اندازه دوست می داشتم؟ اما کنون خدای را دوست می دارم،نه آدمیان را،آدمی نزد من چیزی است بس ناکامل،عشق به آدمی مرا مرگ آور است" زرتشت پاسخ داد : "سخن از عشق به آدمیان در میان نیست! من آدمیان را هدیه ای آورده ام" قدیس گفت : " ایشان را چیزی مده،بل چیزی از بار ایشان بستان و با ایشان بکش،این کار بیش از همه مایه ی خشنودی ایشان است،اگر تو را نیز مایه ی خشنودی باشد! اگر خواستی ایشان را چیزی دهی صدقه ای بیش مده و بگذار آن را نیز در یوزه کنند!!" زرتشت پاسخ گفت "نه،هرگز صدقه نخواهم داد...زیرا نه چندان مسکین ام که صدقه دهم" قدیس به زرتشت پوزخندی زد و گفت "پس ببین گنجینه هایت را خواهند پذیرفت یا نه! آنان به خلوت گزینان بدگمان اند و باور ندارند که ما برای هدیه دادن بیاییم ، گام هامان در کوچه هاشان طنینی سخت تنها می افکند و شباهانگاهان در بستر چون صدای پای مردی را بشنوند که دیری پیش از برآمدن خورشید می گذرد چه بسا از خویش می پرسند که : این دزد به کجا می رود؟ به آدمیان روی مکن در جنگل بمان! همان به که به جانوران روی کنی! چرا نه چون من باشی،خرسی میان خرسان،پرنده ای میان پرندگان؟" زرتشت پرسید : "قدیس در جنگل چه می کند؟" قدیس پاسخ داد : "سرود می سرایم و می خوانم و با سرودن می خندم و می گریم و زمزمه می کنم : این گونه خدای را نیایش می کنم،با سرود و گریه و خنده و زمزمه خدایی را نیایش می کنم که خدای من است اما تو ما را چه هدیه اورده ای؟" زرتشت با شنیدن این سخنان در برابر قدیس سری فرود آورد و گفت : "مرا چه چیز است که شمایان را دهم! باری بگذار زودتر بروم تا چیزی از شمایان نستانم!" و این گونه پیرمورد و مرد خنده زنان چون دو پسرک از یکدیگر جدا شدند. اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت "چه بسا این قدیس پیر در جنگل اش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است!" چون زرتشت به نزدیک ترین شهر کنار جنگل رسید انبوهی از مردم را در بازار گرد آمده دید.زیرا نوید داده بودند که بندبازی نمایش خواهد داد...و زرتشت با مردم چنین گفت : من به شما ابر انسان را می آموزانم،انسان چیزی ست که بر او چیره می باید شد،برای چیره شدن بر او چه کرده اید؟ باشندگان همه تا کنون چیزی فراتر از خویش آفریده اند،اما شما می خواهید فرونشستن این مد بزرگ باشید و بس؟ و به جای چیره شدن بر انسان چه بسا به حیوان بازگردید!!؟ بوزینه در برابر انسان چی ست؟ چیزی خنده آور یا چیزی مایه ی شرم دردناک.انسان در برابر ابرانسان همین گونه خواهد بود،چیزی خنده آور یا چیزی مایه ی شرم دردناک. شما تاکنون راهی را که از کرم به انسان می رسد در نوردیده اید و هنوز بسا چیز کرم وار که در شماست.روزگاری بوزینه بودید و هنوز نیز انسان از هر بوزینه بوزینه تر است... هان! من به شما ابرانسان را می آموزانم. ابرانسان معنای زمین است.بادا که اراداه ی شما بگوید : ابرانسان معنای زمین باد! برادران شما را سوگند می دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای ابرزمینی سخن می گویند.اینان زهرپالای اند،چه خود دانند یا ندانند...اینان خوارشمارندگان زندگی اند و خود زهر نوشیده و رو به زوال،که زمین از ایشان بستوه است،پس بهل تا سر خویش گیرند! روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود،اما خدا مرد و در پی آن این کفرگویان نیز بمردند.اکنون کفران زمین سهمگین ترین کفاران است و اندرونه ی آن ناشناختنی را بیش از معنای زمین پاس داشتن. روزگاری روان به خواری در تن می نگریست و در ان روزگار این خوارداشتن والاترین کار بود.روان تن را رنجور وتکیده و گرسنگی کشیده می خواستو این سان در اندیشه ی گریز از تن و زمین بود وه که این روان خود هنوز چه رنجور و تکیده و گرسنگی کشیده بود! و شهوت این روان بی رحمی با خویش بود. اما شما،برادران ام،نیز با من بگویید تن تان از روان تان چه حکایت می کند؟ آیا روان تان چیزی جز مسکینی است و پلشتی و آسودگی نکبت بار؟ به راستی انسان رودی ست آلوده،دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت. هان به شما ابرانسان را می آموزانم،اوست این دریا.در اوست که خواری بزرگ تان فرو تواند نشست. انسان بندی ست میان حیوان و ابرانسان،بندی بر فراز مغاکی... فرا رفتنی ست پر خطر،در راه بودنی پر خطر،واپس نگریستنی پر خطر،لرزیدن و درنگیدنی پر خطر آن چه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت! آن چه در انسان خوش است این است که او فراشدی ست فروشدی! دوست میدارم آنانی را که جز فروشدن زندگی دیگر نمی شناسند،زیرا که ایشان فراشوندگان اند! دوست میدارم خوارشمارندگان بزرگ را زیرا که پاس دارندگان بزرگ اند و خدنگ های اشتیاق به سوی کرانه ی دیگر... دوست میدارم آنانی را که برای فرو شدن و فدا شدن نخست فراپشت ستارگان از پی دلیل نمی گردند،بل خویش را فدای زمین میکنند تا زمین روزی از آن ابر انسان شود. دوست می دارم آن را که چون تاس به سود اش افتد،شرمسار شود و پرسد : نکند قماربازی فریبکار باشم؟ زیرا که خواهان فناست... دوست می دارم آن را که خدای خویش را گوشمال می دهد،زیرا عاشق خدای خویشتن است.پس باید با غضب خدایش فنا شود! دوست می دارم آنان را همه که چون چکه های گران اند و یکایک از ابر تیره ی آویخته بر فراز بشر فرو میچکند.اینان بشارتگران آذرخش اند و همچون بشارتگران فنا می شوند. هان من ام یک بشارتگر آذرخش و چکه ای گران از ابر! و اما این آذرخش را نام ابرانسان است! زرتشت چون این سخنان را بگفت،در مردم نگریست و خاموش شد...آن گاه با دل خود گفت : اینان می ایستند و می خندند.اینان مرا در نمی یابند.من دهانی بهر این گوش ها نیستم. آیا نخست باید گوش هاشان را فروکوفت تا بیاموزند که از راه چشم بشنوند؟ یا می باید چون کوس و واعظان توبه غریو بر کشید؟ یا اینان تنها گنگان را باور دارند؟ اینان را چیزی ست که بدان می بالند.چه می نامند آن مایه ی به خود بالیدن را؟ "فرهنگ" می نامند اش و همان است که ایشان را از بزچرانان برتر می نشاند... از این رو دوست نمی دارند که واژه ی "خوار" را درباره ی خویش بشنوند.پس من با غرورشان سخن خواهم گفت...
چنین گفت زرتشت - فردریش نیچه . ترجمه داریوش آشوری
}




این است عصر انسان بی هویت...
بوزینه ی ملعون و گمراه
آفریننده ی آفرینندگان
می آفریند خدایانی که او را آفریدند
می ستاید آفریده هایش را...آه که چه بی هویت است این بوزینه
در اوج ظلمت و تاریکی خود را بیناترین نابینای عالم می پندارد
می دود...
هراسان و سرگردان...
در پی مسیحایش...
نیست و او را نیز می آفریند...و می ستایدش...آه که چه بی هویت است این بوزینه
این است عصر انسان بی هویت...
بوزینه ی ملعون و گمراه...
بنگر شاخه های درختان بیابانش را
بر سر هر شاخه ای بوزینه ای ست رقصان
سرمست از عطر تعفن آفرینندگان بی جان اش
آفرینندگانی بر صلیب های مقدس آفرینندگان بی جانی که باید کشته شوند تا که این بوزینه ی ملعون خود را بیابد!
آه که این بوزینه چه بی هویت است...
خود را زمینی نه بل که آسمانی می داند
از خدایانش پلکانی می سازد که او را به آسمان برساند
آسمانی که روزگاری خانه و کاشانه اش بود ست
اما البته در افسانه ها! و او برای به حقیقت رساندن افسانه ها چه افسانه ها که نساخته است...!!!
آه که این بوزینه چه بی هویت و گمراه است...

پی نوشت : درخت هر چه بیش بخواهد به سوی بلندی و نور سرافرازد،ریشه هایش سخت تر می کوشند در زمین فروروند،در فروسو،در تاریکی،در ژرفنا...در شر!

15 نظر

  1. سعید نوشته:

    سلام امید
    نام کتاب : سلاطین فلزی
    موضوع : اشعار اریک آدامز (منووار)
    ترجمه : فرامرز بهروز
    گردآوری : سهیل عبدی
    ویراستار : مریم عبدی
    چاپ اول : 1382 2200 نسخه
    انتشارات : دژ
    ****************************
    راجع به پستت ، دیشب خوندم ولی وقت نشد کامنت بذارم الان هم دارم میرم ولی می نویسم. این پستت منو یاد آهنگ گلادیاتورهای محسن نامجو انداخت. اون قسمتش که داشت مقام معظم برتری رو توصیف می کرد...
    ... همه ماده اند ، مادگانی چون من ...
    ولی تو نظر منو می دونی ، دارم فکر می کنم. هیچ چیز مطلق نیست حتی همون سوپاپ اطمینان که یه روزی قراره بیاد و از طرفی دنیا رو گل و بلبل کنه و از طرفی به قدری آدم بکشه که همه تا کمر تو خون راه برن! حتی دارم راجع به اون هم فکر می کنم. حتی معاد ، روز رستاخیز ، سور اسرافیل ، یا تناسخ ، بازگشت روح با یه کالبد جدید ویا تجزیه شدن و تسلیم شدن به طبیعت و ... هنوز درگیرم و میدونم که به جواب قطعی و محکمی نخواهم رسید ولی دوست دارم حداقل به یه نتیجه قابل اتکا از نظر خودم برسم. راجع به این بوزینه ی 2پا ، بزرگ ترین وجه تمایز انسان و حیوان فقط و فقط قدرت تفکر و تعقل انسانه و به همین دلیل خودش رو اشرف مخلوقات میدونه در صورتی که هیچی نیست. قدرت تفکر و تعقل انسان باعث شده به مراتب از اون حیوان پست تر بشه و دست به کارایی بزنه که شایسته ی اشرف مخلوقات بودن نیست. وقتی بخاطر یک مشت قرار داد ، مرز ، پول ، سلاح هسته ای ، مادیات و هزاران چیز دیگه به ناموس هم تجاوز می کنن یعنی از حیوان هم پست ترن. اصلا" همین ناموس ! ، ناموس هم یه قرار داد مسخرست ، غیرت هم یه قرار داد مسخرست که بعضی از ما انسان های کودن از این کلمه هزاران محدودیت درست می کنیم. وای امید ، چقدر سخته ، بدونی و نتونی... باور کن تنها راه دووم آوردن تو این دنیا زندگی به روش کبکیه ! من ترجیحا" سوار مترو نمیشم ، سوار اتوبوس نمیشم ، جاهای شلوغ نمیرم که از این بوزینه ها کمتر ببینم... پست خوبی بود ادبیاتت جالبه

  2. سعید نوشته:

    آقا چرا قسمت نظرات وبتون منفجر شده ؟!

  3. خاموش نوشته:

    احساس می کنم مسائل را خیلی 0 و 1ی نگاه می کنید. ولی آن مطلب نیچه بسیار زیبا و راستین جلوه می کند. راستی چه جالب که داروینیسم هم تگ شده و من فکر می کنم شما از طرفداران سرسخت آن باشید (شاید علت تگ کردن همان بوزینه باشد). تا حد زیادی با نوشته ی اولت موافقم و درکش می کنم

    پ.ن.: سعی کنید تگ ها را به جای "ویرگول فارسی" با "کامای انگلیسی" جدا کنید
    پِ.پ.ن.: ببخشید گیر دادم به تگ! :دی

  4. امید نوشته:

    سعید جون زدی بلاگ رو ترکوندی میگی چرا منفجر شده؟! :D
    ممنون از نظرت...با نظراتت کاملن آشنام سعید،حرفاتو هم قبول دارم...درست میگی هیچ چیز مطلق نیست!!!
    ولی اگه بگم حتا 10 درصد منظور و مقصود من از این پست چیزی که تو و خاموش برداشت کردین نبوده دروغ نگفتم...منظور من از این پست چیز دیگه ای جز گیر دادن به خدا و پیغمبر و... بود ولی خب...چون این پست یه مقدار ناقص بود و یه جورایی دنباله داره و تو پست های بعدی قصد ادامه دادن بحثش رو دارم فکر نکنم چیز دیگه ای جز برداشت های شما از این پست رو میشد برداشت کرد...شاید هم اشتباهم این بوده که وسطای نوشتن به اون طرف گرایش پیدا کردم و اینطور شد
    به هر حال برای رسیدن به اون منظور باید خیلی از حرفایی که تو این پست زدم رو می زدم ولی شاید به همون دلیلی که گفتم یه کم زیاده روی کردم

    راجع به ناموس و غیرت هم کاملن باهات موافقم...یه سری واژه های پوسیده و بی معنی که هیچ وقت برام معنی واضحی نداشته و نخواهد داشت...

  5. امید نوشته:

    خاموش جان با هر مبنایی میشه کل اعداد رو ساخت! 0 و 1 هم همینطور...عین دسیمال! انقدرا که فکر میکنی سطحی و تک بعدی نیست :D
    راجع به داروین و داروینیسم من خودم رو به خاطر نظریاتش طرفدارش نمی دونم! ولی به خاطر اینکه تقریبن اولین روشنفکر و دانشمندی بود که با علم خیلی مسائل رو زیر سوال برد خیلی دوستش دارم و از طرفداران سرسختش هستم!
    همونطور که به سعید هم گفتم منظور من از این پست زیاد به چیزی که شما برداشت کردین نزدیک نبود ولی خب.............
    راجع به تگ ها هم باهات موافقم هم مخالف...
    چون فارسی می نویسیم باید ویرگول فارسی استفاده کرد نه انگلیسی!!! مثل علامت سوال و...
    ولی اگه از نظر موتورهای جستجو و... بخوایم نگاه کنیم باید انگلیسی گذاشت...اما از اونجایی که این بلاگ زیاد فیلter میشه رعایت این قواعد و اصول زیاد الزامی نیست...

  6. cloudy نوشته:

    نظر لطفته اميد جان..

  7. MAT نوشته:

    http://metal-station1.co.cc/forum/showthread.php?p=10821#post10821

    از دست نده

  8. بابک نوشته:

    انسان سفید پوست متمدن به آمریکا رفت.
    دید یه سرخپوست وسط یه دشت سرسیز نشسته داره واسه خودش چپق میکشه.
    گفت: ای سرخپوست احمق!! زمینی که روش نشستی طلاست! خاکش حاصلخیزه! زیرش منابع ارزشمند خوابیده! اونوقت تو همینطوری نشستی داری چپق میکشی؟
    سرخپوست گفت: خب چیکار کنم
    متمدن گفت: بلند شو دست به کار شو! کشت و زرع کن! منابع رو برداشت کن! اگه این کارو بکنی کلی ثروت به هم میزنی!
    سرخپوست گفت: خب ثروت به چه دردی میخوره؟
    متمدن گفت: وقتی پروتمند بشی میتونی سهام بخری! برای خودت کلی املاک و مستقلات داشته باشی! اصلا همینجا میتونی یه آپارتمانی بسازی که در نوع خودش بینظیر باشه!
    سرخپوست گفت: خب همه این کارا رو بکنم که چی بشه؟
    متمدن گفت: بعد از اینکه تمام این کارا رو کردی میتونی با خیال راحت تو آپارتمان شخصی خودت بشینی و حال کنی واسه خودت! پاتو پندازی رو پات و چپق بکشی...
    سرخپوست گفت: مگه من الان همین کارو نمیکنم؟ پس این همه زحمت الکی واسه چیه؟

    متمدن چه جوابی میتونست بده؟
    چرا ما انقدر همه چیز رو پیچیده کردیم؟
    چرا اون دیواری که بین اتاق خواب ما و محل خواب چیوانات وجود داره اجازه میده که خودمون رو برتر حس کنیم؟
    اون حیوون پشت دیوار در مورد ما چی فکر میکنه؟ ما رو چه جور موجودی میبینه؟
    چرا لقمه رو بیهوده دور سرمون میچرخونیم؟ وقتی هدف مهاییمون ارضای غریزه-هامونه چرا خیلی ساده این کارو انجام نمیدیم؟

  9. فریـد نوشته:

    یقینن انسان و حیوان متفاوتن و این تفاوت برگرفته از ماهیت ساختار روانی و قدرت تفکر در انسانه. در این که انسان و حیوان - هر دو - دارای غریزه هستند شکی نیست .اما مجددن همین غریزه در انسان و حیوان متفاوته ، از اینرو که در حیوان غریزه به صورت خودکار عمل میکنه ولی در انسان به مثابه معیاریه که ذهن به خاطر پیوندش با جسم به اون - بر آورده کردن خواست غریزه - امر میکنه. اینجاست که اهمیت مفهوم تصمیم اجتناب ناپذیر به نظر میرسه .

  10. آرش نوشته:

    درود امید جان
    پستت رو خیلی وقته خوندم.
    واقعا عالی بود و آدم رو به فکر فرو می برد.
    و نظرات دوستان هم خیلی جالب توجه بود.
    پی نوشتی هم که گذاشتی فوق العاده عمیق بود.
    بازم تشکر
    بای

  11. trane نوشته:

    سلام امید

    خیلی خیلی جالبه، پس من 1 هم عقیده دارم.

    آره انسان هیچ چیز تهفه ای نیست ، البته تو در زمینه نگاهت به انسان باز یکم خوشبین تر از من هستی.

    انسان فقط فکر می کنه که داره خوشبخت می شه.
    انسان مغروره.
    همین نارسیزم و همین غروری که به عقل خودش داره ، داره کار دستش می ده.
    و البته وقتی هم که فکر می کنه داره به ظاهر فکر می کنه ، در اصل داره توهم می بینه.

    شعور ما از بقیه حیوانات کمتر هست ولی بیشتر نیست، فقط ارزشهامون هستند که با هم فرق می کنه، خب این بین تمام حیوونا طبیعیه.

    اگر "وجود شهر" و "فرهنگ شهرنشینی" برای ما یه ارزشه و رعایت این ارزش رو یک نمونه از مثلهای شعور می دونیم ، برای یک گربه هم مسائل دیگه ای که حالا گفتنش درست نیست نشانه ای از شعوره.

    ما و بقیه حیوانات قدرت درک همدیگرو نداریم.

    مشخصه که وقتی ما داریم به یک آهنگ گوش می دیم و سگمون کنارمون نشسته، کار ما از نظر اون یه کار احمقانه و تعریف نشده و بی معنیه و متقابلا علامت گذاری های روی دیوار سگ ما هم از نظر ما یه کار مسخره و عبثه. در حالی که هر جفتمون برای کارمون دلایلی داریم.

    به نظر ما وقتی یک سگ رو می گیریم و توی خونمون نگه داریش می کنیم صاحبش شدیم، رفتار اون رو هم طوری می بینیم که گویا مدیون و نگهبان ماست.
    ولی برای اون سگ این رابطه ارباب و برده ای تعریف نشدست، فقط آدمه که می خواد خودش رو بی جهت به همه چیز مسلط کنه ، فقط آدمه که انقدر فکرش خراب و منحرف هست که می خواد از اون حیوون بی آزار به طوری کار بکشه.

    من همیشه انسان رو با حیوونها مقایسه می کنم ، اگر کسی این کار رو برای خودش سخت می بینه سعی کنه این کار رو بکنه، چون به نتایج عجیب جالبی می رسه.

    امید عزیز این مسئله بسیار بسیار جالب و پیچیدست و واقعا سخته که بخوام بیشتر از این حرفام رو تایپ کنم، حرفام خیلی زیاده و گفتن تیکه تیکه و مختصر شدش به بحث ضربه می زنه.

    فقط در آخر این مبحث این رو بگم که اگر خودمون رو جزوی از طبیعت ببینیم و خودمون رو تافته جدا بافته ندونیم ، "حتی اگر در این کار سعی هم کنیم" آیندمون روشنتر خواهد بود.

    بابت کامنتی که برای پست مصاحبه گذاشته بودی هم ممنون و شرمنده که جوابت رو ندادم، واقعا اون 1-2 هفته مشکلای بدی برام وبلاگ پیش اومده بود. تازه الان دارم درست حسابی پستهای این چند وقته دوستان رو می خونم.

    و در مورد Void Of Silence هم واقعا اون قسمتی رو که تو هم خوشت اومد (همونی که اول پسته) من رو هم دیوونه کرد و البته خیلی از قسمتهای دیگه ای که تو این آلبوم وجود داشت، البته فکر کنم تو معمولا از دووم خوشت نمیومد (اگر درست یادم باشه) ولی خب این بند قضیش فرق داره.

    سپاس فراوان بابت این پستت امید

    Ave

  12. امید نوشته:

    فرید جان ممنون از نظرت...
    اگه از نظر فیزیولوژی و علمی به موضوع نگاه کنیم حرفای تو کاملن درسته...کیه که تفاوت فاحش حیوان و انسان رو انکار کنه؟! ولی بحث ما مقایسه ی ساختار بدن و قدرت تفکر و هوش و استعداد این دو تا نیست...
    بحث ما چیز دیگه ای هستش...
    منظور من هم از مثال ها و صحبت هایی که تو پست کردم این نبود که بخوام با مقایسه ی حیوان و انسان،انسان رو حیوان جلوه بدم...که البته انسان هم حیوانه! ولی هدف من چیز دیگه ای بود دوست عزیز
    که فکر کنم کمی در رسوندن منظورم اشتباه کردم...
    اگه فرصت بشه تو پست های بعدی ای که ادامه ی این بحث رو دنبال کنن بیشتر راجع بهش توضیح میدم

  13. امید نوشته:

    ممنون آرش جان...
    آره...نظرات همه جالب و خوندنی بود،و چیزی که جالب بود این بود که تقریبن همه ی نظرات متفاوت بودن!
    البته این پست ناقص بود و اگه بشه تو پست های بعدی سعی میکنم بیشتر رو زووم کنم و منظورم رو دقیق تر بگم

  14. امید نوشته:

    سلام Trane...ممنون از نظرت دوست عزیز هم عقیده D:

    اصلی ترین نکته ی پست همونی بود که تو بهش اشاره کردی
    SUICIDAL NARCISM
    غرور کاذب و خودبزرگ بینی های مرگ بار انسان!
    """و البته وقتی هم که فکر می کنه داره به ظاهر فکر می کنه ، در اصل داره توهم می بینه"""

    تفاوت ارزش های حیوان با انسان هم نکته ی جالبیه که بهش اشاره کردی...که البته یه نکته ی دیگه هم که باید بهش اشاره بشه تفاوت ارزش های انسان ها و جوامع محتلف انسانیه!!!

    همونطور که گفتی این بحث واقعن پیچیده اس و سخته که تو چند جمله ی خلاصه بهش پرداخت...

    بازم ممنون از نظرت TRANE عزیز...

    راجع به دووم هم بگم که اونطور نیست که خوشم نیاد! قبلن هم گفتم گروه ها و کارهای زیادی تو این سبک هستن که واقعن دوستشون دارم...ولی در کل دووم رو به تنهایی به عنوان یه سبک جدا و سبکی که همیشه بهش گوش بدم نمی بینم...
    راجع به بلک هم همینطور...نظرم راجع به بلک متال هم شبیهه دووم هستش...

  15. gaetanpaap نوشته:

    Is it legal to play slot machines in casinos in Canada? - Wooricasinos.info
    Where Can I 바카라 규칙 Play 여캠 노출 사고 Slot Machines Online in Canada? — As the name suggests, 크롬 번역기 Slot Machines are used for the real money games. A 토토 분석 사이트 slot 배팅 사이트 machine is a game

ارسال یک نظر

ترجمه شده برای بلاگر فارسی و توسط مجتبی ستوده | این وبلاگ برای تمامی مرورگرهای موجود بهینه سازی شده است
ایجاد شده با قدرت بلاگر | خوراک مطالب | خوراک نظرات | طراحی شده توسط MB Web Design