دلم برای وبلاگ تنگ شده است. دلم برای آن جو پر شور و حال آن روز ها تنگ شده است. از آخرین پست این بلاگ چیزی در حدود یک سال و شش ماه می گذرد. یک سال و شش ماه پیش بود که همه ی خاطراتم را، به همراه تمامی دوستان و رفاقت های قشنگشان روی دوشم گذاشتم و رفتم. مسافری که نمی دانست چرا و به چه جرمی از خانه ی همیشگی اش رانده شده، مسافری که نمی دانست به کجا می رود، کسی که باید می رفت و آینده اش را با خاطراتش می گذراند. کسی که محکوم به رفتن بود.
می گفتم «متال برای همیشه برای همیشه خواهد ماند!». اما حالا می نشینم و اشک می ریزم که چه بلایی بر سرمان آمد. چرا آدم های قوی ای نبودیم؟ چرا فرار کردیم؟ چرا متال را نادیده گرفتیم؟ دلم برای تک تک پست هایم می سوزد. ما نخواستیم! همین.
می گفتم «متال برای همیشه برای همیشه خواهد ماند!». اما حالا می نشینم و اشک می ریزم که چه بلایی بر سرمان آمد. چرا آدم های قوی ای نبودیم؟ چرا فرار کردیم؟ چرا متال را نادیده گرفتیم؟ دلم برای تک تک پست هایم می سوزد. ما نخواستیم! همین.