suicidal narcism II

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه در ۱۵:۳۸
تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند
و چون ابلیس ام را دیدم،او را جدی، کامل،ژرف و باوقار یافتم...او جان سنگینی بود.از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.
با خنده می کشند نه با خشم! خیز تا جان سنگینی را بکشیم!
چون راه رفتن آموختم،به دویدن پرداختم،چون پرواز کردن آموختم،دیگر برای جنبیدن نیاز به هیچ فشاری ندارم.
اکنون سبکبار ام،اکنون در پرواز،اکنون می بینم خویشتن را در زیر پای خویش...اکنون خدایی در من رقصان است.

فراسوی نیک و بد...
نیک...بد...نیک...بد...نیک...بد...نیک...بد...تکرار پشت سر هم این دو کلمه شاید کلمه ی جدیدی رو تو مغز ما حک کنه...برای مثال نیکبد
معنی این کلمه اهمیتی نداره،نکته ی حائز اهمیتش اینه که تونستیم چرخه ی ساخت و شکل گیری خیلی از واژه هایی که روزانه به کار می بریم رو یه جورایی شبیه سازی کنیم...
کلماتی که با ترکیب واج های متداولی که به تلفظشون عادت داریم ساخته میشن...
مثلن برای ما ایرانی ها این واج ها صداهایی هستن که با خوندن ا،ب،پ،ت،ث،ج،چ،ح،خ و... تولید می کنیم که به اصطلاح بهش گویش یا لهجه گفته میشه،و اثر این گویش و لهجه رو میشه به وضوح تو کلمات متداول زبان پارسی ببینیم
اما برای مثال تو زبان تازی خبری از واج های گ،چ،پ،ژ نیست...چرا که مغز یا تارهای صوتی اونا در کل با این اصوات بیگانه بوده و هست...
یا تو یه زبان دیگه می بینیم که یه سری واج ها و اصوات کاربرد بیشتری دارن...برای مثال تو آلمانی ما "خ" رو زیاد می شنویم،یا تو فرانسه ژ یا ق...
خب؟! اینا چه ربطی به بحث ما داره؟! "متال" کجا،کلاس درس زبان عمومی کجا؟!
ولی اگه صبر کنین یه جورایی ربط پیدا می کنه...
تا اینجا تفاوت لهجه ها و گویش ها رو که به تفاوت ساختار املایی و صوتی کلمات منجر میشه رو فهمیدیم،و از اینجا میشه به این نکته رسید که شرایط اقلیمی،فرهنگی و... تاثیر مستقیمی روی این تفاوت ها بین ملل مختلف داره
بشر برای توصیف اجسام،حالات،شرایط و سایر موجودیت های پیرامونش از واج ها استفاده کرد و با جمع چند واج کلماتی رو ساخت...مثل سیب که به یه میوه ی گرد و اغلب زرد یا قرمز گفته میشه،یا انار که به همون صد دانه یاقوت دسته به دسته ی خودمون میگن.......ما میگیم انار و تازی ها رمان،انگلیسی ها هم میگن Pomegranate
تفاوت میان واژه های ملل مختلف همون تفاوتی هست که بین ارزش هاشون وجود داره...
نیک و بد برای ما چیزی و برای ملتی دیگه چیز دیگه...
ارزش های ما مایه ی سرافکندگی یه ملت دیگه هستن،و شر و بدی در نگاه اون ملت چیزی که ما به وجودش افتخار می کنیم و برای رسیدن بهش سر و دست می شکنیم...
چه ارزش ها که یک جا مایه ی تزکیه ی روح و روان و جاده ای برای رسیدن به بهشت قلمداد میشن و جای دیگه ریشه ی تمام بدی ها شمرده میشن...
اعمالی که ما بهشون واژه ی نیک رو نسبت دادیم اعمالی هستن که روزی برای ما دور از دسترس بودن و ما آینده مون رو در گرو رسیدن به اونا می دیدیم و حالا جامه ی تشریف و تکریم بهشون پوشوندیم و اونا رو فراتر از نیک و بلکه مقدس جلوه میدیم
نیک و بد...خیر و شر...روشنایی و تاریکی...ارزش ها و فضیلت ها همه و همه واژه های بی معنی ای هستن که نیک و بدشون رو از ما و باورهامون وام گرفتن!!! این ما بودیم که به رفتارها و اتفاقات بی معنی پیرامون خودمون طبق اون چیزی که می خواستیم! معنی دادیم...ارزش ها رو به وجود آوردیم تا شاید به وجود بی وجود خودمون معنا بدیم! تا شاید خودمون رو پیدا کنیم...
اولین نکته ای که بعد از این حرف ها میشه بهش فکر کرد اینه که این ارزش ها و باور ها همه انسانی و زمینی اند! نه آسمانی و ملکوتی...هیچ کدوم از این ها به ما وحی نشدن! همه رو برای پر کردن کمی و کاستی هایی ساختیم که حس می کردیم...و این کمی و کاستی ها بین ملل و جوامع مختلف متفاوت بودن و در نتیجه ارزش های متفاوتی هم به وجود اومدن...
ارزش هایی که همونطور که دیدیم در یه جامعه هنجار و در یه جامعه ی دیگه ناهنجار قلمداد میشن

هر ملت ارزش های خودش رو پرچم قرار میده و با اون به ملت دیگه حمله ور میشه...و اینطور میشه که هزاران پرچم رنگارنگ تو دنیا به وجود میاد،پرچم هایی که هر کدوم بوی خون میدن!
هزاران پرچم رنگارنگ که هر کدوم نشان از هیولای وجود یه ملته...هزاران هیولای سرکش که ملت ها برای کنترل خودشون! خلق کردن...چون که من بودن رو دوست نداشتن! چون که دوست داشتن گله باشن...گله ای از گوسفند که بع بع کنان به دنبال پرچمی میرن که باد اونو به هر سمت و سویی می بره...

{زرتشت سرزمین های بسیار دیده است و ملت های بسیار،زرتشت بر روی زمین قدرتی شگرف تر از کارهای عاشقان ندیده است،که نیک و بد نام گرفته اند. به راستی قدرت این ستایش و نکوهش هیولایی ست.برادران،بگویید،چه کس آن را لگام تواند زد؟ چه کس بر هزار گردن این هیولا بند تواند نهاد؟ آن چه هنوز در میان نیست بندی ست برای این هزار گردن،آن چه در میان نیست یک غایت است.بشر هنوز غایتی نیست! اما برادران،بگویید ام،،آن جا که بشریت هنوز غایتی نباشد،آیا جز آن است که بشریت خود هنوز در میان نیست؟
چنین گفت زرتشت . فردریش نیچه - ترجمه داریوش آشوری }


پی نوشت :

Lamb of God
VIGIL
(شب احیا)

پدر!!! خواست و اراده ات همیشه استوار باد...

من ارزش این زندگی را منکر گشته ام
چرا که دیگر نمی خواهم قربانی لقب گیرم
مرگ بر تو ای اربـــــاب...
این هم برای انکه وضعت از این نیز که هست بدتر شود
باشد که تو را زودتر به فنا برد

به من نشان بده احساس ات را...احساس گندیدن و زوال از درون وجودت را...
این احیا! می سوزد و می سوزد تا که روزی آتش خشم ما وجود ات را فرا گیرد
پــــدر..............ما تو را به دست فراموشی می سپاریم
نام ات تقدیس باد...
اما امروز همه چیز دگر گشته است...
بپرس که چرا وجودم پر است از نفرت!!!
چرا دست به دعا نشسته ام تا ملتی راکه بدان عشق می ورزم نابود شود؟
و چرا با اشتیاق جان ام را در این راه خواهم داد تا که این انقلاب تولدی نو داشته باشد
به خاطر تمامی تلاش ها و نزاع های بیهوده ی کسانی که در راه شکوه و جلال خون آلود تو جان خود را از دست داده اند
من تو را پس می زنم...تو را انکار می کنم
و با تو به مبارزه بر می خیزم تا که بتوانم به زندگی ادامه دهم!

چوپان را بزن...گوسفندان خود به خود متفرق می شوند...!!!

این بلاگ تابع قوانین مدنی جمهوری اسلامی ایران نمی باشد!

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه در ۱۳:۰۵
از نوشته ها همه تنها دوستار آن ام که با خون خود نوشته باشند...با خون بنویس تا بدانی که خون جان است.
دریافتن خون بیگانه آسان نیست،از سرسری خوانان بیزارم...
آن که خواننده را شناخت،دیگر برای خواننده کاری نکرد.
سده ای دیگر با چنین خوانندگان،یعنی گندیدن جان!!!
... فردریش نیچه

موسیقی متال موسیقی خون است،موسیقی ای که با خون نوشته شده...موسیقی مردگان است...مردگان مطرودی که آنان را در تاریکی وجودشان صدایی برای فریاد نیست...
شنونده ای خواهد که با رنگ و بوی خون آشنا باشد...

حوصله ی ادبی و شسته رفته نوشتن ندارم،بقیه اش رو به زبون آدمیزاد میگم...

سایت ها و بلاگ های مربوط به موسیقی راک/متال تو اینترنت کم نیستن...
از سایت ها و بلاگ های پر محتوا و غنی گرفته تا اونایی که.............هیچی...بیخیال
به هر حال چنین گوناگونی ها و تفاوت هایی رو تو هر زمینه ای میشه دید و سایت ها و بلاگ های راک و متال هم از این قائده مستثنا نیستن...
موضوع بحث ما بررسی محتوای این سایت ها نیست،اصلن به ما ربطی نداره...
سایت هایی با محتوای خوب و غنی،خودشون مخاطبشون رو جذب می کنن و سایت های ضعیف هم نیازی به بررسی و نقد ندارن،چون که هر عقل سلیمی خودش فرق بین خوب و بد رو تشخیص میده...و من هم در جایگاهی نیستم که راجع به این قضایا نظر بدم...
تنها دلیلی که من رو به نوشتن این پست وا داشت دیدن چند خط از قسمت معرفی یکی از وب سایت های "خوب" توی زمینه ی راک/متال بود که واقعن باعث تعجب من شد...
البته خط مشی و برنامه های دیگران به من هیچ ربطی نداره و هر کسی آزاده هر طور که دوست داره و صلاح می دونه مطالب سایت یا بلاگ خودش رو مدیریت کنه،ولی من دوست داشتم از دید یه ناظر یا یه بازدید کننده ی این سایت خوب و پرمحتوا نظرم رو راجع به این قضیه بیان کنم...و یه نقد دوستانه رو به اطلاع این عزیزان برسونم
البته من چندان فعالیتی تو این سایت نداشتم ولی توی اون چند بازدیدی که از این سایت داشتم و شناختی که از بعضی از کاربرانش دارم میتونم بگم که مطالب و محتوای این سایت در نوع خودش عالی و قابل احترامه ولی واقعن با توجه به موضوع و محتوای این سایت یعنی موسیقی راک/متال دیدن چنین پیغام و مقدمه ای در این سایت کمی دور از انتظار و اگه دوستان ناراحت نشن مسخره! میاد


فقط ازتون می خوام که عکس بالا رو با عکس پایین مقایسه کنین...

با کلیک روی هرکدوم از عکس ها می تونین به سایت مربوطه اش برین


موسیقی متال موسیقی خون است،موسیقی ای که با خون نوشته شده...موسیقی مردگان است...مردگان مطرودی که آنان را در تاریکی وجودشان صدایی برای فریاد نیست...
شنونده ای خواهد که با رنگ و بوی خون آشنا باشد...

سده ای دیگر با چنین شنوندگان،یعنی گندیدن جان...

باید فاتحه ی متالی رو خوند که تو سایت ها و انجمن هاش چنین شعار هایی داده بشه...
متال یه اسب زیبا! وحشی و سرکشه که فقط باید باهاش تاخت و تاخت و همه ی پرده ها و حصارها رو در هم درید نه اینکه اونو تو یه اسطبل و مزرعه ی کوچک محصور کنیم و فقط باهاش پز بدیم...

you dont know how it's like......
breaking the law...breaking the law
به خصوص اگه این قوانین،قوانین ظالمانه،انسان ستیز،انحصارطلب و مسخره ی جمهوری اسلامی ایران باشه!!!


البته پر واضحه که اون پیام و پیام های مشابهش فقط جنبه ی نمادین دارن،ولی...به نظر من اگه اون پیام حقیقت رو برسونه قابل تحمل تره تا اینکه فقط یه شعار برای رد گم کنی و تبلیغ باشه!

به قول یکی از دوستان بلاگ نویسمون(مازیار) سانسور رو میشه تحمل کرد،ولی خود سانسوری رو نه!!!
شاید اون شعار زیر مجموعه ی خود سانسوری قرار نگیره،ولی میتونه به نوعی از مشتقاتش یعنی خود فروشی باشه!!!

این فقط یه نقد دوستانه بود و امیدوارم که کسی به خصوص مدیران عزیز این وب سایت با خوندن این مطلب ناراحت نشن...
در ضمن بهتر بود که من این مطالب رو تو خود این وب سایت مطرح می کردم،ولی به خاطر احترام به همون خواسته ی این عزیزان یعنی "پرهیز از چنین بحث هایی" بهتر دیدم که تو بلاگ خودمون این مطلب رو بذارم

suicidal narcism

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه در ۲۱:۲۸
کفرگویی و تنزل منزلت یا حقیقتی تلخ؟!
انسان...اشرف مخلوقات و تجلی شکوه و جلال خالق یا چیزی میان بوزینه و موجودی خیالی به نام انسان!!؟بوزینه ی ما با تبختر خود را موجودی مهم تلقی می کند که شایسته ی خلقت توسط خداست،اما باید کمی متواضع بود و کمی هم به اجداد حیوانی خود فکر کنیم
چه فرقی ست میان ما و ببری درنده وقتی که هر دو با شکمی خالی مواجه می شویم و حاضریم برای لقمه ای نان دست به هر کار بزنیم؟! او حیوانات دیگر را در هم میدرد و ما حیوانات هم نوع! خود را...
چه فرقی ست میان ما و گربه در حالی که هر دو از برای قضای حاجت به کنجی می خزیم و هر یک به صورتی خود را از باری سنگین تخلیه می کنیم؟! او در باغچه ای و ما بین چهار دیوار...
چه فرقی ست میان ما و تمامی حیوانات و جانداران دیگر در حالی که هر یک به نوعی در شبی مهتابی به کنجی می خزیم و با یار خلوت میکنیم...البته که ما به روی تخت و در اتاقی گرم و راحت و آنها چند متر آن طرف تر و روی چمنزار،اسفالت یا در جوی آبی...
با کمی تفکر می توان دریافت که ما نیز حیوانیم...ما نیز بوزینه ایم! البته شاید با کمی تخفیف بوزینه ای متشخص!!! اما شخصیت مان نیز بویی از انسانیت نبرده است...ما از هر بوزینه ای بوزینه تریم!!! ببر از روی غریزه و برچسب حیوانیتی که ما بر آن نهادیم آهو را در هم میدرد...و باور کنید که اگر گرسنه نباشد صد ها آهو می توانند در کنارش آسوده خاطر خرامان خرامان گام بردارند و گه گاه شکلکی نیز نثار روح ببر کنند...اما ما............اما ما،ما که خود را اشرف مخلوقات می نامیم و دم از انسان و انسانیت می زنیم چه خون ها که بی دلیل به زمین نریخته ایم! چه سقف ها که بر سر بیگناهان خراب نکرده ایم! چه جنگ ها که از روی حرص و طمع آغاز نکرده ایم...و حاصل انسانیت! ما دنیایی ست که امروزه در آن جز تعفن چیز دیگری استنشاق نمی شود!!! دنیایی پر از خشم و نفرت،پر ازحرص و طمع...دنیایی مسموم که در آن تباهی می کاریم و خرمن خرمن کثافت درو می کنیم... دنیایی با آینده ای نا معلوم که در گوشه ای از زمان به ما خیره شده ست،به چشمان سیاه و تارش نگاه کنید!!! روزی به سراغ ما می آید...فرزندان فراموش شده ی انسان...فرزندانی ملعون و منحرف،فرزندان جنگ و نفرت،فرزندان تاریکی و تباهی... راهی که پدرانشان با خونابه رسم کرده اند را دنبال میکنند و به ناکجا میرسند،نا کجایی بس تاریک تر از امروز ما!!! ناکجایی که در آن هرج و مرج بیداد میکند،شک و سوءظن بنیان عقلانیت است...بنگرید به زندگی اشرف مخوقات...این است دنیای این مخلوق منحرف،مخلوقی که شب ها با گوشی پر از قصه های آسمانی و نگاهی دوخته شده به آنسوی آسمان ها به خواب میرود و در خواب به انتظار مسیحای مرده ای می نشیند که شاید روزی بیاید و او و دیگر بوزینه ها را رهایی بخشد،اما فردا که زینگ زینگ ساعت خواب را از چشمانش شست دوباره روز از نو روزی از نو...اما روز و نوری در کار نیست...هر روز ما به شب می ماند،شبی تیره و تار... این است زندگی بوزینه ی آسمانی ما...و ما نیز یکی از این بوزینگانیم،بوزینه ای از بوزینه های خدا

{
زرتشت تنها از کوه به زیر آمد و با کسی رویارو نشد.اما چون به جنگل ها پای نهاد خود را با پیرمردی رویارو دید که از کلبه ی قدیس خویش پی یافتن ریشه در جنگل بیرون آمده بود.پیرمرد با زرتشت چنین گفت :"این آواره به چشم ام بیگانه نیست،سالها پیش از این جا گذشت.نام اش زرتشت بود...اما دگر گشته است" "آن زمان خاکستر ات را به کوهستان بردی و امروز سر آن داری که آتش ات را به دره ها ببری؟! از کیفر آتش افروزی نمی هراسی؟" "آری زرتشت دگر گشته است،زرتشت کودک شده است،زرتشت بیدار شده است،اکنون تو را با خفتکان چه کار؟!" زرتشت پاسخ داد : "من آدمیان را دوست می دارم" قدیس گفت : "چرا من سر به بیابان و جنگل نهادم؟ مگر نه آنکه من نیز آدمیان را بی اندازه دوست می داشتم؟ اما کنون خدای را دوست می دارم،نه آدمیان را،آدمی نزد من چیزی است بس ناکامل،عشق به آدمی مرا مرگ آور است" زرتشت پاسخ داد : "سخن از عشق به آدمیان در میان نیست! من آدمیان را هدیه ای آورده ام" قدیس گفت : " ایشان را چیزی مده،بل چیزی از بار ایشان بستان و با ایشان بکش،این کار بیش از همه مایه ی خشنودی ایشان است،اگر تو را نیز مایه ی خشنودی باشد! اگر خواستی ایشان را چیزی دهی صدقه ای بیش مده و بگذار آن را نیز در یوزه کنند!!" زرتشت پاسخ گفت "نه،هرگز صدقه نخواهم داد...زیرا نه چندان مسکین ام که صدقه دهم" قدیس به زرتشت پوزخندی زد و گفت "پس ببین گنجینه هایت را خواهند پذیرفت یا نه! آنان به خلوت گزینان بدگمان اند و باور ندارند که ما برای هدیه دادن بیاییم ، گام هامان در کوچه هاشان طنینی سخت تنها می افکند و شباهانگاهان در بستر چون صدای پای مردی را بشنوند که دیری پیش از برآمدن خورشید می گذرد چه بسا از خویش می پرسند که : این دزد به کجا می رود؟ به آدمیان روی مکن در جنگل بمان! همان به که به جانوران روی کنی! چرا نه چون من باشی،خرسی میان خرسان،پرنده ای میان پرندگان؟" زرتشت پرسید : "قدیس در جنگل چه می کند؟" قدیس پاسخ داد : "سرود می سرایم و می خوانم و با سرودن می خندم و می گریم و زمزمه می کنم : این گونه خدای را نیایش می کنم،با سرود و گریه و خنده و زمزمه خدایی را نیایش می کنم که خدای من است اما تو ما را چه هدیه اورده ای؟" زرتشت با شنیدن این سخنان در برابر قدیس سری فرود آورد و گفت : "مرا چه چیز است که شمایان را دهم! باری بگذار زودتر بروم تا چیزی از شمایان نستانم!" و این گونه پیرمورد و مرد خنده زنان چون دو پسرک از یکدیگر جدا شدند. اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت "چه بسا این قدیس پیر در جنگل اش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است!" چون زرتشت به نزدیک ترین شهر کنار جنگل رسید انبوهی از مردم را در بازار گرد آمده دید.زیرا نوید داده بودند که بندبازی نمایش خواهد داد...و زرتشت با مردم چنین گفت : من به شما ابر انسان را می آموزانم،انسان چیزی ست که بر او چیره می باید شد،برای چیره شدن بر او چه کرده اید؟ باشندگان همه تا کنون چیزی فراتر از خویش آفریده اند،اما شما می خواهید فرونشستن این مد بزرگ باشید و بس؟ و به جای چیره شدن بر انسان چه بسا به حیوان بازگردید!!؟ بوزینه در برابر انسان چی ست؟ چیزی خنده آور یا چیزی مایه ی شرم دردناک.انسان در برابر ابرانسان همین گونه خواهد بود،چیزی خنده آور یا چیزی مایه ی شرم دردناک. شما تاکنون راهی را که از کرم به انسان می رسد در نوردیده اید و هنوز بسا چیز کرم وار که در شماست.روزگاری بوزینه بودید و هنوز نیز انسان از هر بوزینه بوزینه تر است... هان! من به شما ابرانسان را می آموزانم. ابرانسان معنای زمین است.بادا که اراداه ی شما بگوید : ابرانسان معنای زمین باد! برادران شما را سوگند می دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای ابرزمینی سخن می گویند.اینان زهرپالای اند،چه خود دانند یا ندانند...اینان خوارشمارندگان زندگی اند و خود زهر نوشیده و رو به زوال،که زمین از ایشان بستوه است،پس بهل تا سر خویش گیرند! روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود،اما خدا مرد و در پی آن این کفرگویان نیز بمردند.اکنون کفران زمین سهمگین ترین کفاران است و اندرونه ی آن ناشناختنی را بیش از معنای زمین پاس داشتن. روزگاری روان به خواری در تن می نگریست و در ان روزگار این خوارداشتن والاترین کار بود.روان تن را رنجور وتکیده و گرسنگی کشیده می خواستو این سان در اندیشه ی گریز از تن و زمین بود وه که این روان خود هنوز چه رنجور و تکیده و گرسنگی کشیده بود! و شهوت این روان بی رحمی با خویش بود. اما شما،برادران ام،نیز با من بگویید تن تان از روان تان چه حکایت می کند؟ آیا روان تان چیزی جز مسکینی است و پلشتی و آسودگی نکبت بار؟ به راستی انسان رودی ست آلوده،دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت. هان به شما ابرانسان را می آموزانم،اوست این دریا.در اوست که خواری بزرگ تان فرو تواند نشست. انسان بندی ست میان حیوان و ابرانسان،بندی بر فراز مغاکی... فرا رفتنی ست پر خطر،در راه بودنی پر خطر،واپس نگریستنی پر خطر،لرزیدن و درنگیدنی پر خطر آن چه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت! آن چه در انسان خوش است این است که او فراشدی ست فروشدی! دوست میدارم آنانی را که جز فروشدن زندگی دیگر نمی شناسند،زیرا که ایشان فراشوندگان اند! دوست میدارم خوارشمارندگان بزرگ را زیرا که پاس دارندگان بزرگ اند و خدنگ های اشتیاق به سوی کرانه ی دیگر... دوست میدارم آنانی را که برای فرو شدن و فدا شدن نخست فراپشت ستارگان از پی دلیل نمی گردند،بل خویش را فدای زمین میکنند تا زمین روزی از آن ابر انسان شود. دوست می دارم آن را که چون تاس به سود اش افتد،شرمسار شود و پرسد : نکند قماربازی فریبکار باشم؟ زیرا که خواهان فناست... دوست می دارم آن را که خدای خویش را گوشمال می دهد،زیرا عاشق خدای خویشتن است.پس باید با غضب خدایش فنا شود! دوست می دارم آنان را همه که چون چکه های گران اند و یکایک از ابر تیره ی آویخته بر فراز بشر فرو میچکند.اینان بشارتگران آذرخش اند و همچون بشارتگران فنا می شوند. هان من ام یک بشارتگر آذرخش و چکه ای گران از ابر! و اما این آذرخش را نام ابرانسان است! زرتشت چون این سخنان را بگفت،در مردم نگریست و خاموش شد...آن گاه با دل خود گفت : اینان می ایستند و می خندند.اینان مرا در نمی یابند.من دهانی بهر این گوش ها نیستم. آیا نخست باید گوش هاشان را فروکوفت تا بیاموزند که از راه چشم بشنوند؟ یا می باید چون کوس و واعظان توبه غریو بر کشید؟ یا اینان تنها گنگان را باور دارند؟ اینان را چیزی ست که بدان می بالند.چه می نامند آن مایه ی به خود بالیدن را؟ "فرهنگ" می نامند اش و همان است که ایشان را از بزچرانان برتر می نشاند... از این رو دوست نمی دارند که واژه ی "خوار" را درباره ی خویش بشنوند.پس من با غرورشان سخن خواهم گفت...
چنین گفت زرتشت - فردریش نیچه . ترجمه داریوش آشوری
}




این است عصر انسان بی هویت...
بوزینه ی ملعون و گمراه
آفریننده ی آفرینندگان
می آفریند خدایانی که او را آفریدند
می ستاید آفریده هایش را...آه که چه بی هویت است این بوزینه
در اوج ظلمت و تاریکی خود را بیناترین نابینای عالم می پندارد
می دود...
هراسان و سرگردان...
در پی مسیحایش...
نیست و او را نیز می آفریند...و می ستایدش...آه که چه بی هویت است این بوزینه
این است عصر انسان بی هویت...
بوزینه ی ملعون و گمراه...
بنگر شاخه های درختان بیابانش را
بر سر هر شاخه ای بوزینه ای ست رقصان
سرمست از عطر تعفن آفرینندگان بی جان اش
آفرینندگانی بر صلیب های مقدس آفرینندگان بی جانی که باید کشته شوند تا که این بوزینه ی ملعون خود را بیابد!
آه که این بوزینه چه بی هویت است...
خود را زمینی نه بل که آسمانی می داند
از خدایانش پلکانی می سازد که او را به آسمان برساند
آسمانی که روزگاری خانه و کاشانه اش بود ست
اما البته در افسانه ها! و او برای به حقیقت رساندن افسانه ها چه افسانه ها که نساخته است...!!!
آه که این بوزینه چه بی هویت و گمراه است...

پی نوشت : درخت هر چه بیش بخواهد به سوی بلندی و نور سرافرازد،ریشه هایش سخت تر می کوشند در زمین فروروند،در فروسو،در تاریکی،در ژرفنا...در شر!

7071...

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه در ۲۳:۰۳
تو این پست تصمیم گرفتم که بدون هیچ بحث و حرف اضافه ای ترجمه ی چند کار ماندگار از گروه هایی که به عنوان بنیان گذاران موسیقی راک،متال شناخته میشن رو براتون بذارم...کارهایی که از هر نظر تا ابد تو فکر و ذهن ما حک شدن و شنیدنشون هیچ وقت خالی از لطف نیست،هر سه کاری رو که انتخاب کردم از کارهای سالهای 70 و 71 هستن...و به نوعی دهه ی 70 ای محسوب میشن!
به طور حتم خیلی ها با این کارها آشنا هستن و بعضی ها هم ممکنه تا حالا این کارها رو نشنیده باشن،ولی به هر حال به نظرم این پست برای هر دو دسته میتونه جالب باشه...به خصوص برای دسته دوم که میتونن با چند تا از کارهای ماندگار و فوق العاده ی دنیای راک و متال آشنا بشن

خب...بدون هیچ مقدمه ای میرم سراغ اولین کار که خیلی ها این کار رو یه شناسنامه برای موسیقی راک میدونن...یعنی پلکانی به سوی بهشت از گروه بزرگ LED ZEPPELIN
این تراک یکی از تراک های آلبوم LED ZEPPELIN IV ساخته سال 1971 هستش و از سوی کانال تلویزیونی VH1 به عنوان سومین اثر ماندگار و بزرگ تاریخ موسیقی راک در لیست 100 تراک برتر تاریخ این موسیقی جای گرفت

Stairway to Heaven
پلکانی به بهشت

در این کره ی خاکی زنی ست که می پندارد تنها طلاست که می درخشد و بس
و می خواهد که برای خود پلکانی به سوی بهشت بخرد
و او با خود می پندارد که وقتی بدان جا برسم تنها کافیست که اراده کنم! حتا اگر مغازه ها نیز بسته باشند هر چیزی را که بخواهم از آن خود خواهم کرد

...و او می خواهد پلکانی به سوی بهشت بخرد

بر روی دیوار تابلویی کوبیده شدست...اما حتا دیدن تابلو نیز برای او حاجتی نیست
البته که حق با اوست...زیرا که گاه کلمات و نشانه ها بیش از یک معنی را میرسانند!

بر درختی که در کنار جویباری تنیده است پرنده ای نغمه ای سر داده...
افکارمان گاه چه گمراه کننده می نمایند
...و این مرا به تعجب وا میدارد!
این نغمه همیشه مرا به تعجب وا میدارد!

به غرب می نگرم و به ناگاه احساسی در من میخروشد
و روح و جانم ضجه زنان طلب جدایی میکنند
در خیالم حلقه های دود را بر فراز درختان دیده ام...
و پچ پچ و نجوای کسانی که به تماشا نشسته اند....این مرا به تعجب وا میدارد...
...و آه که مرا به چه تعجبی وا میدارد!!!

دهان به دهان گشته است که اگر ما به نجواها گوش بسپاریم
فلوت زن ما را به سر منزل مقصود خواهد رسانید
و روزی نو بر فراز آنانی که به انتظار بنشینند خواهد دمید
و بیشه پر خواهد گشت از خنده ها و خند ها

بیم از آن مدار که روزی در بوته هایی که به تماشای آنان نشسته ای جنبشی را بینی
که آن هیاهو چیزی نیست جز خانه تکانی بهاری اسفند
بله...دو راه در پیش روی توست...اما بدان که حتا در طول مسیر بلندی که بر گزیده ای هنوز فرصت برای بازگشت و انتخاب راهی دگر هست
و اینست که مرا به تعجب وا میدارد
................اینست که مرا به تعجب وا میدارد

در روانت همهمه ای بر پاست که انگار خیال آن ندارد که تو را به حال خود بگذارد
زیرا که تو بی خبر از ان نشسته ای که فلوت زن تو را میخواند...
آه ای بانوی عزیز............آیا نمی توانی به زمزمه های باد گوش فرا دهی؟!
و کاش میدانستی که پلکانت بر فراز زمزمه های باد بنا شده است!!!

و در حالی که جاده ها را به سرعت می پیماییم سایه هامان از روح هایمان بلندتر خواهند گشت
و آنجا زنی است که همگان او را میشناسیم
که میدرخشد و میخواهد بگوید که چگونه همه چیز به طلا بدل می شود
و اگر خوب گوش فرا دهی میبینی که آهنگ به گوش تو نیز رسیده است
وقتی که همه چیز یکی است و یکی همه چیز...آری...
مانند گوش دادن به راکی که رول آن را رها کرده ای!( To be a rock and not to roll){ترجمه ی این قسمت به زبان خودمون واقعن سخته...بدتر هم میشه وقتی که معنی درستی نشه از اون درآورد...بهترین چیزی که طبق کل شعر میشد ازش بیرون کشید همین بود که نوشتم}

و او می خواهد پلکانی به سوی بهشت بخرد...............


تراک بعد تراکی هستش از گروه افسانه ای Pink Floyd...این گروه نیازی به معرفی نداره،همینطور تراکی که برای ترجمه انتخاب کردم...فکر نکنم کسی باشه که با ECHOES پینک فلوید بیگانه باشه...یا حداقل بقیه ی کارهای فوق العاده و منحصر به فرد این گروه رو نشنیده باشه...این تراک هم مثل تراک قبلی محصول سال 1971 هستش،از آلبوم MEDDLE

ECHOES
پژواک ها

بر آن فراز مرغ دریایی ساکن و بی جنب و جوش در هوا معلق است
و در اعماق امواج غلتان در هزارتوی غارهای مرجانی
طنینی از دوردست ها از میان شن های ساحل به گوش میرسد
و همه چیز سبز است و در زیر آب...

و هیچ کس ما را به سوی ساحل فرا نخواند
و همه از چرا ها و کجا ها بی خبرند!
اما چیزی به جنب و جوش می افتد و می کوشد...و به سوی نور می شتابد...

غریبه ها از خیابان میگذرند و بر حسب اتفاق دو نگاه آشفته به هم گره می خورند...
و من توام و به چیزی جز خود نمی نگرم!!!
دستانت را گرفته و به سوی ساحل رهنمون خواهم ساخت...
یاری ام ده تا آنجا که در توان دارم بفهمم و بشناسم!

و هیچ کس ما را به سوی ساحل فرا نخواند
و هیچ کس از آن تنگنا جان سالم به در نبرده است...
هیچ کس حرفی به زبان نمی آورد و کسی نیز تلاشی نخواهد کرد...
و هیچ کس به گرداگرد خورشید پرواز نمی کند

هر روز تو در مقابل چشمان من فرو می افتی
و مرا برای برخاستن می انگیزی و دعوت میکنی
و هر روز میلیون ها میلیون سفیر درخشان بر فراز بال های خورشید پیام آوار صبحی تازه می شوند

و هیچ کس برای من لالایی نمی خواند و هیچ کس در بستن چشمانم مرا یاری نمی کند
پس پنجره را تا انتها می گشایم و تو را در آن سوی آسمان ها صدا می زنم...


سومین تراک تراکی هستش از BLACK SABBATH به اسم BLACK SABBATH از آلبوم سال 1970 این گروه با همین نام یعنی BLACK SABBATH.............
BLACK SABBATH هم که حتمن به عنوان یکی از گروه های افسانه ای و بنیانگذاران سبک متال معرف حضورتون هست و بکف نکنم این گروه هم مثل دو گروه قبلی نیازی به توضیح داشته باشه...
این تراک رو خیلی ها اولین تراکی میدونن که توش رگه هایی از چیزی که ما امروزه به اسم DOOM METAL میشناسیم وجود داره...

BLACK SABBATH
جمعه ی سیاه(یکشنبه ی سیاه)

چیست پشت سر من که بر من سایه افکنده؟!
ردای سیاه به تن دارد و با دستانش به من اشاره میکند
نگاهی به عقب انداخته و سریع پا به فرار میگذارم
در می یابم که من فرد برگزیده ام!
وه............نه...............

با شمایلی سیاه و چشمانی از آتش...
طالع مردم را به آنها یادآور می شود
شیطان در آنجا نشسته است...با لبخندی بر لب به شعله هایی می نگرد که هر لحظه بالا و بالاتر می روند
وه......نه...نه...خداوندا! یاری ام ده...
آیا این پایان ماجراست دوست من؟!
شیطان نزدیک تر می آید و دور ما حلقه میزند
مردم با وحشت پای به فرار میگذارند...
همان به که فرار کنند...و همیشه مراقب و نگران!
نه...نه...........خواهش میکنم.............نه................

بحث و تفسیر هر سه کار به خصوص ECHOES و STAIRWAY TO HEAVEN کار سختیه و به نظر من چا داره که برای بررسی دقیق تر هر کدوم از این کارها یه پست مجزا گذاشته بشه...پس فعلن به ترجمه ی شعر این سه کار بسنده میکنم تا تو پست های بعدی هم کارهای کلاسیک بیشتری رو بررسی کنیم هم به طور مجزا روی هر کدوم از این سه تراک فوق العاده بیشتر ریز شیم



ترجمه شده برای بلاگر فارسی و توسط مجتبی ستوده | این وبلاگ برای تمامی مرورگرهای موجود بهینه سازی شده است
ایجاد شده با قدرت بلاگر | خوراک مطالب | خوراک نظرات | طراحی شده توسط MB Web Design